|
روزهای اول زمستان بود .... نمی دانم ، شاید اواخر پاییز بود . من کارمند قسمت تحقیقات بودم و داشتم ریدن آسمان را از پشت میز کارم که نزدیک پنجره بود نگاه می کردم . درسته ؟ بله ... زمستان بود . چون دراین خراب شده ، پاییز برف نمی بارد . در عالم خودم بودم که خانم میر فخرایی دادش به هوا رفت . او رییس قسمت تحقیقات بود . زنی دراز و بی قواره ، با عینکی ته استکانی که از جوان بودن فقط شلوار جین تنگ پوشیدنش را یاد گرفته بود . داد می زد که چرا خوابیده بودم و کارم را درست انجام نمی دهم . داشت آبروریزی می کرد . چند نفری از کارمندان قسمتهای دیگر آمده بودند پشت درب اتاق من ایستاده بودند و ما را نگاه می کردند. این چندمین بار بود که سر من داد و بی داد می کرد . نمی فهمیدم چه میکنم . وقتی به خودم آمدم روی خانم نشسته بودم و داشتم خفه اش می کردم . آقای صالحی کارمند حسابداری مرا از روی خانم بلند کرد . از کاری که کرده بودم به وحشت افتادم . باورم نمی شد کار من باشد . بعدها تک تک کسانی را که شاهد ماجرا بودند با هزار مصیبت و التماس پیدا کردم تا ماجرای آن روز را برایم تعریف کنند . خانم میر فخرایی کف زمین دراز شده بود و تمام دکمه های مانتو اش کنده شده بود . عینکش را آقای ملکی کارمند حراست شکست . او آمده بود ببیند چه خبر است و چه است که بی هوا عینک خانم را له کرد . زنهای اداره مثل برق و باد خبر شدند و ریختند دور خانم میر فخرایی . گویا فقط خانم سلطانی نیامده بود . بعدها شنیدم که همان روز عادت ماهیانه اش شروع شده بوده و رفته بود بیرون نوار بهداشتی بخرد . از پلیس صد و ده آمدند . از چند نفری سوال و جواب کردند . اما خانم میر فخرایی حاضر نشد از من شکایت کند . من می خواستم از اداره بزنم بیرون . بروم و چند روزی سر و کله ام پیدا نشود . تمام کسانی که دور و برم بودند همین نظر را داشتند . کتم را تنم کردم و از اداره زدم بیرون . تا شبش سر درد داشتم و شام نخوردم . فردایش تا ساعت نه و نیم خوابیدم . با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم . خانم محبی تلفن چی اداره بود . گفت که ساعت دوازده آقای الهی مدیر عامل شرکت منتظرم است . رفتم حمام و ریشم را تراشیدم . موهای زیر شکمم هم بلند شده بود . آنها راهم تراشیدم . موهای زیر بغلم هم در آمده بود . تیغ کند شده بود و بد می زد . زیر بغلم را نتوانستم صاف و تمیز کنم و چند جایی موها ماند . ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه رسیدم اداره . هیچ کس جواب سلامم را درست نداد . خیلی ها هم چپ چپ نگاهم کردند و جواب سلامم را ندادند . می دانستم اخراجم . جو بدی علیه من درست شده بود . وارد دفتر مدیر عامل که شدم منشی اش داشت با تلفن حرف می زد . دستش را گرفت جلوی گوشی . گفتم :« با آقای الهی قرار داشتم » گفت :« تشریف ببرید دفتر خانم میر فخرایی . مشکلتون رو اونجا حل کنید . » گفتم :« ولی من می خوام با آقای الهی صحبت کنم . من با اون زنیکه کاری ندارم .» مراقب بودم حرف بدی از دهنم بیرون نرود . انقدر فحش خواهر و مادر به این و آن گفته بودم که عادتم شده بود . خانم منشی گوشی را گرفت جلوی دهنش و به طرفش آنسوی گوشی گفت :« الان کاری پیش اومده . من بعدا باهات تماس می گیرم .... منتظرم باش . زیاد طول نمی کشه .» اول گوشی را گذاشت . بعد دوباره برداشت و شماره گرفت . سه شماره بیشتر نگرفت . داخلی اداره بود . رو به من گفت :« آقای الهی امروز رفتند مسکو . شما باید با خانم میر فخرایی صحبت کنید . » می خواستم ازش سوال کنم که تکلیف من چیست ، که با گوشی شروع به صحبت کرد . به آنسوی گوشی گفت که فلانی ،که من باشم، در دفتر مدیر عامل هستم . چند لحظه ای مکث کرد و چند تا « چشم...چشم » کرد و گوشی را گذاشت . بعد از پشت میز بلند شد و رفت در اتاق آقای مدیر عامل را باز کرد و رو به من گفت :« بفرمایید» . خانم منشی کمی چاق بود . مانتو تنگ و کوتاه سفیدی به پا داشت . پشت سرش شایعه زیاد بود . یکبار موسوی انبار دار شرکت می گفت که دیده خانم منشی در ماشین آقای الهی بوده و با هم بلند بلند می خندیدند . فکر کنم آنها را در اتوبان کردستان دیده بود . باید بروم ازش بپرسم که آنها را کجا دیده . رفتم داخل اتاق و منتظر شدم ببینم کدام نسناسی می آید تکلیف من را روشن کند . ده دقیقه ای طول کشید تا خود خانم میرفخرایی آمد .من داشتم عکسهای مجلات خارجی را که روی میز بود نگاه می کردم . جلوی خانم میر فخرایی سیخ ایستادم . برای اولین بار بود که می دیدم آرایش به صورتش دارد . موهایش را هفته ی پیش مش کرده بود و از جلوی مقنعه ریزانده بود بیرون . عینک با فرم جدید به چشم زده بود . اول مرا نگاه نکرد . من همینطور جلویش سیخ بودم و منتظر تا او زرت و زورتش را بکند . سرش را انداخته بود پایین و در اتاق قدم میزد . کفشهایش پاشنه بلند بود و قدم که می زد صدا می داد .پاهای بلندی داشت و به نظر می رسید برای عروس شدن خیلی دراز است . سینه هایش توپی و نسبتا بزرگ به نظر می رسید . بعد از کمی قدم زدن آمد جلوی من ایستاد .نگاهش در نگاهم سکته کرد . گفت :« می دونی می خوام اخراجت کنم ؟» گفتم :« من مقصرم . ولی از شما می خوام در حق من خواهری کنید و منو ببخشید . من اگه بیکار بشم بدبخت میشم . .. مادرم اگه بفهمه دق میکنه .... می خواد برام بره خواستگاری .»چیزهای دیگری هم گفتم و سعی کردم گریه کنم. توی چشمهایم زل زده بود .سادیسم داشت و از بدبختی و گریه ی زیر دستانش لذت می برد . داشت کم کم گریه ام به هق هق تبدیل می شد . بعد او کمی صحبت کرد که من اصلا نفهمیدم چه می گوید و منظورش چیست . سراغ خانه و زندگی ام را گرفت . آدرس جایی را که تازه اجاره کرده بودم بهش گفتم . گفتم که تنها زندگی میکنم و الخ . از آن زنهای فضول بود . فضول و زشت . گفت که بروم تا فکرهایش را بکند و به من زنگ بزند . من هم دوباره معذرت خواهی کردم و در را برایش باز کردم تا اول ایشان برود . در را که باز کردم ، چشم خانم میر فخرایی افتاد به منشی که داشت با تلفن حرف می زد . شروع کرد دادو بیداد کردن . خانم منشی از ترس بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد . خانم میر فخرایی واقعا دیوانه و جیغ جیغو بود . فردایش نرفتم اداره . تا ساعت یازده توی رختخواب بودم ، که زنگ در خانه را زدند . در را باز کردم . خانم میر فخرایی بود با یک دسته گل . من با شورت و زیر پیراهن بودم .حسابی هول شده بودم . از یک طرف می گفتم بفرمایید از طرف دیگر در را نگه داشته بودم که خانم نیاید توی اتاق . معامله ام سیخ ایستاده بود و نمی خوابید . شاشم به کلیه و مثانه فشار می آورد . در را ول کردم و رفتم پیژامه ام رو پوشیدم . برای اولین بار دیدم می خندد. از ته دل . خیلی خوشم آمد . تعارف کردم بنشیند . مانتو اش را در آورد . روسری به سر داشت . آن را هم باز کرد . من همیشه فکر میکردم که بچه دارد . وقتی از من خواستگاری کرد فهمیدم شوهر ندارد . اصلا تا حالا شوهر نکرده بود. آنوقت بود که فهمیدم عصبی بودنش برای چیست . از بس با خودش ور رفته بود چشمهایش ضعیف شده بود و روی رفتارش کنترل نداشت . من پیشنهادش را قبول کردم و با هم عروسی کردیم . از آنجا که خانم میر فخرایی دختر خاله ی وزیر بود ،برای کادوی عروسی ، پسرخاله جان ، خانم میر فخرایی را کرد مدیر عامل شرکت . زنم که شد مدیر عامل شرکت مرا کرد " رییس بخش تحقیقات" ، چیزی که همیشه آرزویش را داشتم . منشی سابق مدیر عامل را آوردم پیش خودم و کردم منشی خودم . اخلاق خانم میر فخرایی کلی عوض شده و حالا با بقیه بگو بخند می کند . فقط یکبار سر زده وارد اتاق شد .... یکی راپورت داده بود .... منشی روی پای من نشسته بود و داشتیم از پنجره ی اتاق ریدن آسمان را نگاه می کردیم . اوایل زمستان بود و حسابی سرد شده بود . همدیگر را بغل کرده بودیم تا گرممان شود . آنروز خانم میر فخرایی آنقدر جیغ زد و داد و بیداد کرد که دوباره نمی دانم چه شد او را زدم . |
|