روزهای اول زمستان

مسعود ناریا
kanon_e_azadi2000@yahoo.com

روزهای اول زمستان بود .... نمی دانم ، شاید اواخر پاییز بود . من کارمند قسمت تحقیقات بودم و داشتم ریدن آسمان را از پشت میز کارم که نزدیک پنجره بود نگاه می کردم . درسته ؟ بله ... زمستان بود . چون دراین خراب شده ، پاییز برف نمی بارد . در عالم خودم بودم که خانم میر فخرایی دادش به هوا رفت . او رییس قسمت تحقیقات بود . زنی دراز و بی قواره ، با عینکی ته استکانی که از جوان بودن فقط شلوار جین تنگ پوشیدنش را یاد گرفته بود . داد می زد که چرا خوابیده بودم و کارم را درست انجام نمی دهم . داشت آبروریزی می کرد . چند نفری از کارمندان قسمتهای دیگر آمده بودند پشت درب اتاق من ایستاده بودند و ما را نگاه می کردند. این چندمین بار بود که سر من داد و بی داد می کرد . نمی فهمیدم چه میکنم . وقتی به خودم آمدم روی خانم نشسته بودم و داشتم خفه اش می کردم . آقای صالحی کارمند حسابداری مرا از روی خانم بلند کرد . از کاری که کرده بودم به وحشت افتادم . باورم نمی شد کار من باشد . بعدها تک تک کسانی را که شاهد ماجرا بودند با هزار مصیبت و التماس پیدا کردم تا ماجرای آن روز را برایم تعریف کنند . خانم میر فخرایی کف زمین دراز شده بود و تمام دکمه های مانتو اش کنده شده بود . عینکش را آقای ملکی کارمند حراست شکست . او آمده بود ببیند چه خبر است و چه است که بی هوا عینک خانم را له کرد . زنهای اداره مثل برق و باد خبر شدند و ریختند دور خانم میر فخرایی . گویا فقط خانم سلطانی نیامده بود . بعدها شنیدم که همان روز عادت ماهیانه اش شروع شده بوده و رفته بود بیرون نوار بهداشتی بخرد . از پلیس صد و ده آمدند . از چند نفری سوال و جواب کردند . اما خانم میر فخرایی حاضر نشد از من شکایت کند . من می خواستم از اداره بزنم بیرون . بروم و چند روزی سر و کله ام پیدا نشود . تمام کسانی که دور و برم بودند همین نظر را داشتند . کتم را تنم کردم و از اداره زدم بیرون . تا شبش سر درد داشتم و شام نخوردم . فردایش تا ساعت نه و نیم خوابیدم . با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم . خانم محبی تلفن چی اداره بود . گفت که ساعت دوازده آقای الهی مدیر عامل شرکت منتظرم است . رفتم حمام و ریشم را تراشیدم . موهای زیر شکمم هم بلند شده بود . آنها راهم تراشیدم . موهای زیر بغلم هم در آمده بود . تیغ کند شده بود و بد می زد . زیر بغلم را نتوانستم صاف و تمیز کنم و چند جایی موها ماند . ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه رسیدم اداره . هیچ کس جواب سلامم را درست نداد . خیلی ها هم چپ چپ نگاهم کردند و جواب سلامم را ندادند . می دانستم اخراجم . جو بدی علیه من درست شده بود . وارد دفتر مدیر عامل که شدم منشی اش داشت با تلفن حرف می زد . دستش را گرفت جلوی گوشی .
گفتم :« با آقای الهی قرار داشتم »
گفت :« تشریف ببرید دفتر خانم میر فخرایی . مشکلتون رو اونجا حل کنید . »
گفتم :« ولی من می خوام با آقای الهی صحبت کنم . من با اون زنیکه کاری ندارم .»
مراقب بودم حرف بدی از دهنم بیرون نرود . انقدر فحش خواهر و مادر به این و آن گفته بودم که عادتم شده بود . خانم منشی گوشی را گرفت جلوی دهنش و به طرفش آنسوی گوشی گفت :« الان کاری پیش اومده . من بعدا باهات تماس می گیرم .... منتظرم باش . زیاد طول نمی کشه .»
اول گوشی را گذاشت . بعد دوباره برداشت و شماره گرفت . سه شماره بیشتر نگرفت . داخلی اداره بود . رو به من گفت :« آقای الهی امروز رفتند مسکو . شما باید با خانم میر فخرایی صحبت کنید . »
می خواستم ازش سوال کنم که تکلیف من چیست ، که با گوشی شروع به صحبت کرد . به آنسوی گوشی گفت که فلانی ،که من باشم، در دفتر مدیر عامل هستم . چند لحظه ای مکث کرد و چند تا « چشم...چشم » کرد و گوشی را گذاشت . بعد از پشت میز بلند شد و رفت در اتاق آقای مدیر عامل را باز کرد و رو به من گفت :« بفرمایید» . خانم منشی کمی چاق بود . مانتو تنگ و کوتاه سفیدی به پا داشت . پشت سرش شایعه زیاد بود . یکبار موسوی انبار دار شرکت می گفت که دیده خانم منشی در ماشین آقای الهی بوده و با هم بلند بلند می خندیدند . فکر کنم آنها را در اتوبان کردستان دیده بود . باید بروم ازش بپرسم که آنها را کجا دیده .
رفتم داخل اتاق و منتظر شدم ببینم کدام نسناسی می آید تکلیف من را روشن کند . ده دقیقه ای طول کشید تا خود خانم میرفخرایی آمد .من داشتم عکسهای مجلات خارجی را که روی میز بود نگاه می کردم . جلوی خانم میر فخرایی سیخ ایستادم . برای اولین بار بود که می دیدم آرایش به صورتش دارد . موهایش را هفته ی پیش مش کرده بود و از جلوی مقنعه ریزانده بود بیرون . عینک با فرم جدید به چشم زده بود . اول مرا نگاه نکرد . من همینطور جلویش سیخ بودم و منتظر تا او زرت و زورتش را بکند . سرش را انداخته بود پایین و در اتاق قدم میزد . کفشهایش پاشنه بلند بود و قدم که می زد صدا می داد .پاهای بلندی داشت و به نظر می رسید برای عروس شدن خیلی دراز است . سینه هایش توپی و نسبتا بزرگ به نظر می رسید . بعد از کمی قدم زدن آمد جلوی من ایستاد .نگاهش در نگاهم سکته کرد . گفت :« می دونی می خوام اخراجت کنم ؟»
گفتم :« من مقصرم . ولی از شما می خوام در حق من خواهری کنید و منو ببخشید . من اگه بیکار بشم بدبخت میشم . .. مادرم اگه بفهمه دق میکنه .... می خواد برام بره خواستگاری .»چیزهای دیگری هم گفتم و سعی کردم گریه کنم.
توی چشمهایم زل زده بود .سادیسم داشت و از بدبختی و گریه ی زیر دستانش لذت می برد . داشت کم کم گریه ام به هق هق تبدیل می شد . بعد او کمی صحبت کرد که من اصلا نفهمیدم چه می گوید و منظورش چیست . سراغ خانه و زندگی ام را گرفت . آدرس جایی را که تازه اجاره کرده بودم بهش گفتم . گفتم که تنها زندگی میکنم و الخ .
از آن زنهای فضول بود . فضول و زشت . گفت که بروم تا فکرهایش را بکند و به من زنگ بزند . من هم دوباره معذرت خواهی کردم و در را برایش باز کردم تا اول ایشان برود . در را که باز کردم ، چشم خانم میر فخرایی افتاد به منشی که داشت با تلفن حرف می زد . شروع کرد دادو بیداد کردن . خانم منشی از ترس بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد . خانم میر فخرایی واقعا دیوانه و جیغ جیغو بود . فردایش نرفتم اداره . تا ساعت یازده توی رختخواب بودم ، که زنگ در خانه را زدند . در را باز کردم . خانم میر فخرایی بود با یک دسته گل . من با شورت و زیر پیراهن بودم .حسابی هول شده بودم . از یک طرف می گفتم بفرمایید از طرف دیگر در را نگه داشته بودم که خانم نیاید توی اتاق . معامله ام سیخ ایستاده بود و نمی خوابید . شاشم به کلیه و مثانه فشار می آورد . در را ول کردم و رفتم پیژامه ام رو پوشیدم . برای اولین بار دیدم می خندد. از ته دل . خیلی خوشم آمد . تعارف کردم بنشیند . مانتو اش را در آورد . روسری به سر داشت . آن را هم باز کرد . من همیشه فکر میکردم که بچه دارد . وقتی از من خواستگاری کرد فهمیدم شوهر ندارد . اصلا تا حالا شوهر نکرده بود. آنوقت بود که فهمیدم عصبی بودنش برای چیست . از بس با خودش ور رفته بود چشمهایش ضعیف شده بود و روی رفتارش کنترل نداشت . من پیشنهادش را قبول کردم و با هم عروسی کردیم .
از آنجا که خانم میر فخرایی دختر خاله ی وزیر بود ،برای کادوی عروسی ، پسرخاله جان ، خانم میر فخرایی را کرد مدیر عامل شرکت . زنم که شد مدیر عامل شرکت مرا کرد " رییس بخش تحقیقات" ، چیزی که همیشه آرزویش را داشتم . منشی سابق مدیر عامل را آوردم پیش خودم و کردم منشی خودم . اخلاق خانم میر فخرایی کلی عوض شده و حالا با بقیه بگو بخند می کند . فقط یکبار سر زده وارد اتاق شد .... یکی راپورت داده بود .... منشی روی پای من نشسته بود و داشتیم از پنجره ی اتاق ریدن آسمان را نگاه می کردیم . اوایل زمستان بود و حسابی سرد شده بود . همدیگر را بغل کرده بودیم تا گرممان شود . آنروز خانم میر فخرایی آنقدر جیغ زد و داد و بیداد کرد که دوباره نمی دانم چه شد او را زدم .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33938< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي